سه ، دو ، یک
سوت داور
بازی شروع شد
دویدم ، دست و پا زدم ، غرق شدم
دل شکستم ، عاشق شدم
بی رحم شدم ، مهربان شدم
بچه بودم ، بزرگ شدم ، پیر شدم
سوت داور ...
بازی تمام شد
زندگی را باختم
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.
در بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ ، خیانت ، جاه طلبی و ... . هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند ، بعضی پاره ای از روحشان را و بعضی ایمانشان یا اگر داشتند آزادگیشان را می دادند .
و من دیدم که شیطان می خندید .
سلام دوست جان جان[نیشخند]
دووووووووو بزن بیــــــــــــــــــــــــا آپم[نیشخند][گل]
همه دوستانتم بیار همه دعوتین[نیشخند]کی به کیه[نیشخند]
سلام مهتا جان
کم پیدایی ؟ بیا که به روزم
منتظرم عزیز
سلام عزیزم وبلاگ خیلی خیلی باحالی داری منکه کلی حال کردم واقعا زیبا بود .اگه دوست داشتی به من هم سر بزن منتظرقدوم سبزتون هستم .
دوست شما امید
سلام. وبلاگ جالبی داری. خوشحال می شم به منم سری بزنی.ب
رای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد . (پائولو کوئلیو)
موفق باشی