خونه ی مهتا خانوم

خوش اومدی ، بازم بیا

خونه ی مهتا خانوم

خوش اومدی ، بازم بیا

بازی

سه ، دو ، یک

سوت داور

بازی شروع شد

دویدم ، دست و پا زدم ، غرق شدم

دل شکستم ، عاشق شدم

بی رحم شدم ، مهربان شدم

بچه بودم ، بزرگ شدم ، پیر شدم

سوت داور ...

بازی تمام شد

زندگی را باختم

 

 

دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

در بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ ، خیانت ، جاه طلبی و ... . هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند ، بعضی پاره ای از روحشان را و بعضی ایمانشان یا اگر داشتند آزادگیشان را می دادند .

و من دیدم که شیطان می خندید .

انتظار

 

مسافر به انتظارت خواهم ماند

تا ابد و برای همیشه

و می دانم تنها مرگ پایان می دهد این انتظارم را.

پشت این پنجره ی تاریک دلتنگی می نشینم و بی صدا آهنگ خاطرات گذشته را می نوازم .

 آنقدر به انتظارت می مانم تا روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد .

اما می دانم که بی تو و بی سنگ صبوریت خواهم مرد .