سه ، دو ، یک
سوت داور
بازی شروع شد
دویدم ، دست و پا زدم ، غرق شدم
دل شکستم ، عاشق شدم
بی رحم شدم ، مهربان شدم
بچه بودم ، بزرگ شدم ، پیر شدم
سوت داور ...
بازی تمام شد
زندگی را باختم
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.
در بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ ، خیانت ، جاه طلبی و ... . هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند ، بعضی پاره ای از روحشان را و بعضی ایمانشان یا اگر داشتند آزادگیشان را می دادند .
و من دیدم که شیطان می خندید .
مسافر به انتظارت خواهم ماند
تا ابد و برای همیشه
و می دانم تنها مرگ پایان می دهد این انتظارم را.
پشت این پنجره ی تاریک دلتنگی می نشینم و بی صدا آهنگ خاطرات گذشته را می نوازم .
آنقدر به انتظارت می مانم تا روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد .
اما می دانم که بی تو و بی سنگ صبوریت خواهم مرد .