-
بی خبر
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 09:18
یادش به خیر ، عهد جوانی ، که تا سحر ، با ماه می نشستم ، از خواب ، بی خبر ! اکنون که می دمد سحر ، از سوی خاوران بینم شبم گذشته ، ز مهتاب بی خبر ! این سان که خواب غفلتم ، از راه می برد ترسم که بگذرد ز سرم آب ، بی خبر ! ( فریدون مشیری )
-
بازی
شنبه 27 مردادماه سال 1386 15:58
سه ، دو ، یک سوت داور بازی شروع شد دویدم ، دست و پا زدم ، غرق شدم دل شکستم ، عاشق شدم بی رحم شدم ، مهربان شدم بچه بودم ، بزرگ شدم ، پیر شدم سوت داور ... بازی تمام شد زندگی را باختم دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر...
-
انتظار
جمعه 12 مردادماه سال 1386 16:01
مسافر به انتظارت خواهم ماند تا ابد و برای همیشه و می دانم تنها مرگ پایان می دهد این انتظارم را. پشت این پنجره ی تاریک دلتنگی می نشینم و بی صدا آهنگ خاطرات گذشته را می نوازم . آنقدر به انتظارت می مانم تا روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد . اما می دانم که بی تو و بی سنگ صبوریت خواهم مرد .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 17:21
-
برابری ...
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 14:54
همه ی آدمها با هم برابرند ، اما پولدارها سرترند . همه ی آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدم ترند . همه ی آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند . همه ی آدمها با هم برابرند ، اما فقیرها بدبخترند . ... همه ی آدمها با هم برابرند اما بعضی ها برابر ترند.
-
ماه
یکشنبه 17 تیرماه سال 1386 23:30
چندی پیش از ماه شنیدم که عاشق شده است ، بیچاره عاشق یکی از ستاره ها شده بود . حس می کنم دلش خیلی داغ بود ، می گفت بد جوری به ستاره عادت کرده آنقدر که مجبور است روزی یکبار به دور زمین بچرخد بلکه در هر دورانی به محور معشوقش نزدیکتر شود . ماه می دانست که ستاره مردنیست اما او عشق را به خاطر سپرده بود . عجب دلی دارد ماه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 خردادماه سال 1386 15:05
آه ... این چند وقته حسابی بعضیا رو عذاب وجدان گرفته ! که یکیشم دور از جونتون خودمم که چرا طول ترم درس نمی خونیم الان دیگه گرفتاریم ، البته فقط عذابش هست نه اینکه حوصله خوندن داشته باشم . ولی واسه پاسی مجبوریم دیگه ، چون خرج کلون رو دست مامان و بابا گذاشتیم . نمی دونم چرا بعضیا فکر می کنن دانشگاه آزاد راحته و پولی ؟ ما...
-
به خویش می گفتم . . .
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 00:50
چگونه می برد از راه یک نگاه تو را ؟ چگونه دل به کسانی سپرده ای ، که به قهر رها کنند و بسوزند بیگناه تو را؟ نگاه منجمدش را نگاه می کردم چگونه صاحب این چهره ، سنگدل بوده است؟ دل به ناله در آمد که : ـ ای صبور ملول درون سینه ی اینان ، نه دل که گل بوده است .
-
من اومدم
شنبه 29 اردیبهشتماه سال 1386 17:44
سلام به همگی منم اومدم به جمعتون ، امیدوارم بتونم دو کلام حرفی بزنم که خوشتون بیاد