یادش به خیر ،
عهد جوانی ،
که تا سحر ،
با ماه می نشستم ،
از خواب ، بی خبر !
اکنون که می دمد سحر ، از سوی خاوران
بینم شبم گذشته ،
ز مهتاب بی خبر !
این سان که خواب غفلتم ، از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب ، بی خبر !
( فریدون مشیری )